خبر ساز؛ حنان سالمی: قرآن را باز کرد: بسم الله الرحمن الرحیم «آنگاه یعقوب از شدت حزن، روی از آنها بگردانید و گفت: «وا اسفا بر فراق یوسف!» و در حالی که از غصّه لبریز بود دو چشمش از اندوه، سپید شد.» یعقوب، ای رسول خدا، تو تنها پیرهنِ به دروغ دریدهی یوسفت را دیدی و چشم از غصه سپید کردی اما من، تنها و غریب، و با دستانی خالی، تکههای خونآلود بدن یوسفم را از دهان گرگها بیرون کشیدم و یک روزِ تمام برایش لالایی خواندم تا خوابش بُرد: «لای لای آهو گؤز بالام، لای لای شیرین سؤز بالام، گؤزَل لیکده دونیادا، تکدی منیم اؤز بالام»
چادرش را تا روی چشمهایش پایین کشید: «بهار بود، نسیم خنکی میپاشید توی صورت باغچه، یوسف ایستاد توی چارچوب در، نور میآمد، دستم را حایل چشمهایم گرفتم بلکه قدوبالایش را ببینم، سیبیلهایش نورس بود. گفتم: «سحریز خیر اولسون_صبح شما بخیر» خندید و استکان چای را از دستم گرفت. او لقمهی نان و پنیر دهانم میگذاشت و من دلم، سیر و سرکه بود، دستی به صورتش کشیدم: «مامان جان، سن منیم هر زادیم سان_تو همه چیز من هستی_ دوست دارم دانشگاه رفتنت را ببینم؛ الله الله به زرنگیات، باید بروی دانشکده مهندسی» یکهو خشکش زد و اوقاتش تلخ شد: «دانشگاه من جبههست؛ میروم و جنگ که تمام شد برمیگردم و انشالله دانشکده هم میروم»
جوانم رفت
با گلدان حسن یوسف توی حیاط ایستاده بودم که یوسفم رفت و چشمم به در ماند؛ میدانی یک روز بیدار شوی و بچهات مثل هر روز خانه نباشد یعنی چه؟ دوستانش خبر آوردند آنقدر که مغز ریاضیست شده مسئول قبضه ۱۰۶ لشکر عاشورا؛ اسم عاشورا که آمد ناخودآگاه چندبار «یا حسین» گفتم و سپردمش به خودش. او آن سر ایران و من این سرش؛ بین من و یوسف چند هزار کیلومتر فاصله افتاد، آنقدر فاصله که حتی وقتی زخمی شد هم نخواست من بدانم و به زحمت بیفتم! دلیر بود هان؛ فکر نکنی چون دارم حرف نوجوان هفده ساله را میزنم با بچه طرفی، مردی شده بود یوسفم، با یک بدنِ پر از ترکش.
آنقدر مرد شد که دیگر خجالت میکشیدم برای نبودنش گریه کنم، میگفتم وقتی قرار است برگردد، برود دانشگاه، برایش زن بگیرم و خانه را پر از نوه کنند، زجه که پیش پیش به قتلگاه رفتن است؛ خانه را جارو میزدم، گرد کمدها را میگرفتم، قربانصدقهی بقیه بچهها میرفتم و وقتی میوههای باغمان حاصل داد با پدر یوسف به روستایشان در سقز رفتیم؛ انگار دست تقدیر قدمهایمان را حوالهی روستای سبزه دره کرده بود تا یوسفم به آرزویش نزدیکتر شود.
مرخصی تشویقی
نفس عمیقی کشید و نگاهش را به زمین دوخت: «شهید باکری برایش مرخصی تشویقی نوشت؛ کبوتر دلش پی من بود؛ با اولین مینیبوس خودش را رساند ارومیه؛ خواهرش در را باز کرد: «سلام داداش» اما او دنبال من میگشت و وقتی خواهرش گفت آمدهایم روستا، بدون اینکه لباس سپاه را از تنش دربیاورد به سمت قتلگاه راهی شد.
جوان بودم، زیبا، پر جنبوجوش، امیدوار، دلبسته به زندگی و دلشاد از داشتن یوسفم که هراسان خبر آوردند یوسف آمده؛ دست و دلم لرزید، وسط باغ و میان درختهای انگور بودم اما برایم جهنم شد، یکهو تمام بدنم گر گرفت، پاپَتی تا خانه دویدم، گرگها را میدیدم که برای به نیش کشیدن یوسفم بیقراری میکنند، زمین میخوردم و بلند میشدم، زمین میخوردم و میدویدم، زمین میخوردم و روبهروی پوتینهایش از هوش رفتم: «آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟» با همان خندهی همیشگی بند پوتینش را باز کرد و روی پلهها نشست، دستهایش را گرفتم، بوییدَمش، قلبم آشفته میکوبید: «چطور آمدی؟ همین لباسها تنت بود؟ این لباسهای پاسداری تنت بود؟ از ارومیه تا کردستان همینطوری آمدی؟» سر تکان داد، بلند جیغ کشیدم و به صورتم چنگ انداختم: «واااای، با کدام ماشین؟» یک شاخه انگور برداشت: «یک جیپ پیدا کردم با همان آمدم، ناراحتی برگردم مامان»
دنیا دور سرم چرخید، لبهایم خشک شد، سرش را بغل گرفتم و های های گریه کردم: «ناراحت توام یوسف جان، ناراحت خودم نیستم» اما تقدیر، پیش از ناراحتی من نوشته شده بود.
شب وداع
آن شب پیشمان ماند اما توی خودش بود، فقط هم آب میخورد؛ کنار پنجره نشسته بود و قرآن میخواند که سفره را انداختم: «مامان جان، شام آمادهست، گَلمیسَن؟_نمیای؟» صدق الله العلی العظیمی گفت و پتو را روی سرش کشید: « اگر برای نماز صبح بیدار نشدم بیدارم کنید»
ظرفها را شستم آشوب بودم، رختخوابها را انداختم آشوب بودم، ساعتهای شب سپری میشد و من هر دقیقه آشوبتر میشدم؛ گرگومیش صبح بود که رفتم بالای پشتبام، آخر همیشه حس میکردم آنجا به خدا نزدیکترم، دستانم را بالا آوردم و شروع به دعا کردم که دیدم دموکراتها از کوه به سمت خانهی ما پایین میآیند و به هم چراغ میدهند، با عجله از نردبان پایین آمدم و رفتم توی اتاق، میخواستم یوسفم را بیدار کنم و فراریاش بدهم اما در حال نماز بود؛ یک نگاهم به پنجره بود و نگاه دیگرم به یوسف؛ اشاره دادم، صدایش کردم، آستینش را کشیدم اما نمازش را قطع نکرد و دموکراتها از در و دیوار ریختند توی خانه و با قنداق اسلحه من را کوبیدند به دیوار.
مثل گرگ دور یوسفم میچرخیدند، گفتند: «چقدر نماز میخوانی؛ برای خمینی میخوانی؟» نماز میخواند، هیچ نگفت اما سلام نمازش را که داد بین من و آنها حایل شد: «با مادرم چه کار دارید؟ شما با من طرفید؛ برای آن سوالتان هم باید اولا یک امام قبل از خمینی بگذارید و بگویید امام خمینی، دوما من برای خدا نماز میخوانم، امام هم برای خدا نماز میخوانَد» این را که گفت، یکی از بینشان دوید و تفنگش را روی سینهام فشار داد: «تو هم انقلابی هستی؛ آمدی کوههای کردستان و برای پاسدارها نان آوردی، پسرت را الآن جلوی چشمهایت میکشیم»
میکُشیم
با قنداق تفنگ میکوبیدند توی صورت یوسفم و او را میبردند، وقتی او را میبردند های و هوی کردم اما دستم به دستش نرسید؛ یوسفم را میبُردند و صدایش را میشنیدم که میگفت: «من را از وسط آبادی نبرید!» قهقههشان به هوا رفت، چانهاش را گرفتند و با تحقیر چپ و راست کردند: «ترسیدی هان؟ میترسی آبرویت برود؟» یوسف اما رسا فریاد زد: «نه، این خودش برایم آبروست اما نمیخواهم با دیدن دستهای من در بند شما، ترس و وحشتی به دل زن و بچه و مردم آبادی بیفتد»
آنها جانم را میبُردند و من دویدم سمت صندوق؛ هرچقدر پول و طلا همراهم بود بقچه کردم و پیشان رفتم؛ چشمهای بزرگشان پر از نفرت بود اما من نمیترسیدم، ایستادم و چشم در چشمش زل زدم: «میخواهم بچهام را آزاد کنم؛ هر چه از پول و طلا هم بخواهی میدهم» آن لحظه به یوسف فکر میکردم، به صورت ماهش، به انگشتهای کشیدهاش، به پوست لطیفش که نمیتوانست تحمل کینهی کوملهها را داشته باشد، من آن لحظه نه انقلابی بودم و نه خانوادهی پاسدار، من فقط مادری بودم که برای نجات یک قطعه از وجودش آشوب بود اما رئیس دموکراتها بیرحمانه دستی به سیبیلهای حالتدارش کشید و بلند قهقهه زد: «نه! ما پسرت را میخواهیم. یک هفته پیش که پاسدارها آمدند، یکی از دموکراتهای ما را شهید کردند، ما هم میبریم این را جلوی چشم خودت همانجا میکُشیم!»
قتل عام
فکر میکنی گریه کردم؟ یا صورت چنگ انداختم و التماسش کنم؟ هیهات. عصبانی شدم، ایستادم توی صورتش: «حالا میگذاری من بروم بچهام را ببینم؟» توقع نداشت این حرف را از من بشنود، منتظر زجه و مویه بود. مرا بردند، دیدم آی ننهات بمیرد، دیدم همینطور نشسته یک گوشه، پیراهن سفیدی هم تنش بود. اینقدر اسلحه گذاشته بودند توی اتاق که به قد و بالایم میرسید، آنها هم همه دور هم نشسته بودند و به همدیگر نگاه میکردند، من هم با یوسف نشستیم یک کنار.
گردوخاک را از موهایش تکاندم، گفتم: «یوسف» گفت: «چه میگویی مامان؟» گفتم: «یوسف وسایل آوردهام بدهم بلکه مردک، بزرگ اینها، تو را آزاد کند» خون توی صورتش دوید اما تنش بیرمق بود، روی دستش تکیه داد و سرش را نزدیکم آورد: «وای، وای، وایِ من؛ این حرف چه بود زدی؟ پول و طلا بدهی که تقویت بشوند؟ که بیفتند به جان ما؟»
صدایم میلرزید، گفتم: «پس لااقل بگذار بروم اینجا را لو بدهم» گفت: «این کار را هم نکن مامان؛ اینها الآن توی مسیر کمین گذاشتهاند و منتظر آمدن بچههای سپاهند تا قتل عامشان کنند؛ شما خودت بگو، فقط من شهید شوم بهتر است یا چند جوان مردم؟» نگاهم کرد، نگاهش کردم، مثل نگاه ناامیدی که امیدش را برده بودند، اما وداع طول نکشید و دقایقی بعد کشان کشان او را از اتاق بیرون آوردند: «زنده ماندن یا مُردنت به خودت بستگی دارد؛ میتوانی بیایی مسجد و در جماعت بر علیه خمینی و انقلاب حرف بزنی؟» یوسف بیدرنگ گفت میآید! آنها هم یوسفم را بردند.
هجوم جماعت
مردمِ آبادی را جلوی مسجد جمع کرده بودند، ولوله بود؛ یوسفم را کشان کشان برای فروش به بازار آوردند، آوردند که دینش را و اعتقاداتش را بفروشد؛ دل توی دلشان نبود، مطمئن بودند آنقدر یوسفم را ترساندهاند که الآن زهرهاش جلوی درِ مسجد خواهد ترکید اما یوسف، کوبنده، نظام و انقلاب و امام را بالا برد و دموکراتها را کوبید: «آهای مردم، ای اهل کردستان، اینها خیانتکارند؛ به شما، زن، بچه و زندگیتان خیانت میکنند؛ دل به آنها نبندید» ناگهان هرج و مرج شد، مردم دل و جرأت پیدا کردند اما دموکراتها یوسفم را از بین جمعیت بیرون کشیدند و اسیر بردند.
آه
نشستم پشت درِ خانه؛ سرم پر از تصویرهای وحشتناک بود، نفسم بالا نمیآمد، تا خود صبح همانجا آنقدر امن یجیب خواندم که از هوش رفتم و صبح با صدای گلوله به هوش آمدم؛ دلم هری ریخت و ترس افتاد به جانم، یعنی یوسفم را ...! نه نه، اینها فکر و خیالات است، دو روزی نگهش میدارند و بعد آزادش میکنند، آنوقت روی جای قنداقها آب یخ میزنم و قلم برایش بار میگذارم تا جان بگیرد.
درِ خانه را کوبیدند، رشتهی خوشخیالیها پاره شد؛ آشوب دویدم: «کیست؟ کیست؟» یک نفر از پشت دیوار آرام خودش را جلو آورد، صدایش پر از هراس بود: «پسرت شهید شد!» این را که گفت روحم از تنم جدا شد، دیگر خودم را نفهمیدم و شروع به دویدن کردم، من میدویدم و زنهای آبادی از پشت ترسها و لرزها برای غربتم اشک میریختند، من میدویدم و ذکر لبم یا زهرا بود، من میدویدم و وقتی به قتلگاه رسیدم رودِ خون دیدم، خونی سرخ که با خاک کردستان همآغوش شده بود، من جلو میرفتم و تکههای بدن یوسفم را به آغوش میکشیدم؛ تکههای بدنش پر از سوختگی سیگار و رد چاقو و عمق گلوله بود.
دستهایش را، سینهاش را، پاهایش را، تمام تنش را خطه به خطه به چاقو و گلوله بسته بودند؛ کجایش سالم بود؟ این قربانی برای من است؟ یوسفِ من؟ کنار جاده تیربارانش کرده بودند؛ به خدایی که میپرستی یکی از اهالی ده از پشت درختها چادرم را گرفت: «خانم داورپناه، من آنجا بودم و دیدم، یکی از زنان دموکراتها ویار داشت، گفت من یک تکه از جگر این را میخواهم؛ شکم یوسف را دریدند و جگرش را خورد» من این را که شنیدم مُردم، بریدگیهای هزاران چاقو را که روی تکههای دریدهی بدن یوسف دیدم مُردم؛ آنها اما ایستاده بودند و میخندیدند.
غربت مادر
گِلنوشتهای روی تکهی دریدهی سینهاش بود: «یوسف داورپناه به حکم دادگاه دموکرات اعدام شد» من میان خون میمُردم و آنها اجازه نمیدادند پیکر صد چاک یوسفم را به ارومیه ببرم؛ گفتند: «ببر مسجد! باید همینجا خاکش کنی» گفتم: «من نه مسجدتان را قبول دارم و نه قبلهتان را» توی یک اتاق نگهم داشتند با بچهی تکه تکهام؛ من پیر نبودم، جوان بودم، هیچ بلد نبودم، تکههای بدنش را میکشیدم و سر تا پایم خونی بود، گفتم خدایا من این را چه کار کنم؟ خون هم همینطور میرفت، بیست و چهار ساعت با یوسفم ماندم، هیچکس برای کمک نیامد، پدرش یک خادم مسجد را به زور راضی کرد، آمد قبر را کند و رفت.
پسرم بیغسل بود، بیکفن، من بلد نبودم، من جوان بودم، جوانی که جوان تکهتکهاش میان دستهایش بود؛ صورتش را بوسیدم، گفتم حلالم کن مامان؛ هیچ بلد نبودم، هیچکس نبود یک آیهی قرآن برایش بخواند؛ گفتم ای هوار، چه خاک اینجا به قرمزی خون یوسفم قشنگ شده! مگر یوسف من اینجا جا میگیرد؟ قد بلند بود یوسف من.
نه جورابش را درآوردم، نه لباسهایش؛ بدنش تکه تکه، لباسهایش پاره پاره؛ تربت کربلا را درآوردم و کوبیدم و ریختم بر تکههای تنش اما کفن نداشت، چادرم را درآوردم، چادرم شد کفن؛ یوسفم را با چادرم به قبر بردم، خودم رویش خاک ریختم، خاک ریختم و برای آخرین خوابش در آغوش مامان، لالایی خواندم: «لای لای آهو گؤز بالام، لای لای شیرین سؤز بالام، گؤزَل لیکده دونیادا، تکدی منیم اؤز بالام.»
انتهای پیام/ی/ ت 11