اینجا زندگی طور دیگری جریان دارد/پای کار هیئت بودن یعنی این!

اینجا به جز زخم های دل، زخم های تن را هم مداوا می‌کنند. به سختی راه می‌رود. چند خراش و زخم روی پایش سر باز کرده. کمکش می‌کنند تا بنشیند. درد دارد. این را می‌شود از چشم هایش فهمید. مداوایش که تمام می‌شود ،می‌گوید:« اگر جایی غیر از اینجا بود کسی حاضر نمی‌شد زخمم را ببندد.» قطره اشکی از گوشه چشم هایش سرازیر می‌شود. نمی‌دانم از شدت درد است یا از شیرینی محبتی که به جانش نشسته!

گروه زندگی؛ زینب نادعلی: اینجا زندگی طور دیگری جریان دارد. این را می‌توانید از همان ابتدا که وارد تکیه گاه «آقا مرتضی علی» شوید، درک کنید. ساعت حدود 19 است و هنوز یک ساعت مانده به افطار. مردم پشت درهای تکیه‌ به انتظار صف کشیده اند. بچه ها سرشان را از بین میله های آهنی بیرون آورده اند و سرک می‌کشند تا ببینند در حیاط چه خبر است؟! گویی بیش از همه شوق باز شدن در را دارند. از کنار صف طولانی مردم می‌گذریم ،وارد حیاط تکیه‌ می‌شویم. یک حوض کوچک که دور تا دورش با گلدان های شمعدانی پر شده وسط حیاط قرار دارد.

سمت راست مان هم یک تنور نانوایی است و بوی نان تازه! نانوا خمیر را چانه می‌گیرد .روی دیوار بالای سرش با خط‌خوش نوشته شده «خبازخانه حضرت ام‌البنین». کمی آن‌طرف‌تر چند پله دالان مانند منتهی می‌شود به آشپزخانه. از کنارش که عبور می‌کنیم عطر سبزی های معطر مشام مان را پر می‌کند.خادم ها در تدارک سفره افطار سخت مشغول به کار هستند. سلام می‌کنیم. دعوت مان می‌کنند به داخل. زنگ قدیمی بالای در توجه ام را جلب می‌کند. از همان هایی است که در زورخانه ها استفاده می‌شود. خانم ها داخلِ تکیه‌، پنیر ، سبزی و خرما ها را بسته بندی می‌کنند. چند نفری هم در چایخانه مشغول اند و بعضی دیگر هم هر چه از دستشان برآید انجام می‌دهد.

یکی از خادم ها از همه کوچک تر است. به گفته خودش 12 سال دارد. از وقتی آمده ام اینجا حواسم به اوست. چند دقیقه پیش کنار دست نانوا خمیر نان را چانه می‌گرفت و حالا برای جابجایی وسایل کمک می‌کرد. می‌پرسم خسته نشدی؟! لبخند می‌زند. عرق پیشانی را پاک می‌کند و همانطور نفس‌نفس زنان می‌گوید: «نه! من تکیه را خیلی دوست دارم. دایی من همیشه برای کمک می‌آید . من خیلی بهش اصرار کردم که من را هم بیاورد .اینجا خیلی خوشحالم چون می‌توانم به بقیه کمک کنم .»

کم‌کم سفره ها به رسم هر شب پهن می‌شود. ماه مبارک رمضان هر شب در تکیه‌ گاه «آقا مرتضی علی» سفره کرامت امام حسن علیه السلام برپاست. در را باز می‌کنند و مردم وارد می‌شوند. هیاهوی بچه هایی که تا به الان از پشت در سرک می‌کشیدند. حیاط را پر می‌کند. صدای موذن در گوش جان می پپیچد و خادم ها مشغول پذیرایی می‌شوند. همراه خانم ها کنار سفره می‌نشینم. درباره تکیه‌ گاه «آقا مرتضی علی»می‌پرسم از دلیل آمدن شان به اینجا! یکی از خانم ها می‌گوید:«خدا خیر بدهد این آقای هلالی و خیرین را ؛خدا می‌داند چقدر مردم این محل دعای‌شان می‌کنند.» هرکس چیزی می‌گوید. خانمی از جهیزیه دخترش می‌گوید که خیرین تکیه خریداری کردند. دختری از خرج درمان پدرش برایم حرف می‌زند. چند نفری هم از بسته های معیشتی ماهانه می‌گویند و از آدم هایی که برای افطار هیچ ندارند و امیدشان به همین سفره است. درست می‌گویند در همین چند دقیقه،کم ندیدم آدم هایی که روزی شان از همین تکیه‌گاه می‌رسد. مهمان ها که می‌روند. خادم ها هم مشغول جمع کردن سفره ها می‌شوند. چند دقیقه بعد دوباره گوشه ای از تکیه‌ را سفره می‌اندازند. سفره ای برای افطار خادم ها. هرچه مانده باشد در سفره می چینند و افطار می‌کنند.

رشته ای بر گردنم افکنده دوست!

ساعت تقریبا 21 است. چند نیمکت می‌آورند و می‌گذارند گوشه ای از حیاط. مهمان ها کم‌کم از راه می‌رسند و روی نیمکت ها منتظر می‌نشینند. این مهمان ها کمی متفاوت ترند. جایی ندارند برای رفتن و ماندن . به قول خودشان کسی جز خدام تکیه‌ اینطور عزت و احترام سرشان نمی‌گذارد. اکثرا یا خانه به دوش اند یا اعتیاد دارند و بی سرپناه اند. خادمی ایستاده و هر که از راه می‌رسد یک لیوان چای گرم به دستش می‌دهد. مهمان ها چای می‌خورند و با هم خوش و بش می‌کنند. یکی یکی نوبت شان می‌شود و می‌روند برای استحمام کردن و اصلاح موها و محاسنشان. هر چهارشنبه همینطور است. هرکجا که باشند خودشان را می‌رسانند تکیه‌ آقا مرتضی علی!

جوانی ‌لاغر اندام می‌آید و می‌نشیند روی نیمکت. اهل این شهر نیست و به گفته خودش از وقتی اعتیاد پیدا کرده بخاطر رفتار خانواده اش خانه را ترک کرده. پای درد و دلش می‌نشینیم اینطور می‌گوید:«حدود 20 روز است که می‌آیم اینجا. هر کجا که باشم شب برمی‌گردم اینجا. اصلا اینجا آهن‌ربایی دارد که همه ما را جذب خودش می‌کند. هیچ‌کس با ما برخورد درستی ندارد حتی خانواده هایمان ،ولی اینجا هرچی می‌گوییم با احترام می‌گویند چشم. من از وقتی آمدم اینجا به ترک اعتیادم خیلی فکر کردم تا بتوانم زحمات این خادم ها را جبران کنم و برگردم به خانواده. آقا رضا و خادم ها گفتند اگر بخواهم ترک کنم کمکم می‌کنند.» صدایش می‌زنند که برود حمام. از خادمی که جلوی درب سرویس بهداشتی ایستاده کیسه مشکی می‌گیرد. با ما خداحافظی می‌کند و از پله ها پایین می‌رود.

از خادم ماجرای کیسه را جویا می‌شوم. می‌گوید:« وقتی برای استحمام می‌روند اگر لباس هایشان قابل استفاده نباشد می‌گذارند داخل آن کیسه مشکی، ما هم می‌فرستیم برای بازیافت. اگر بخواهند هم می توانند لباس ها را با خودشان ببرند.»

پیرمردی از راه می‌رسد. موها و محاسنش سفید شده. بلند بلند شعر می‌خواند و آرام آرام قدم بر‌می‌دارد.«رشته ای بر گردنم افکنده دوست... می‌کشد هر جا که خاطرخواه اوست.» تا چشم اش به آقای هلالی می‌خورد. دست می‌گذارد روی سینه اش و می‌گوید:« آقا رضا قربونت برم. فقط به عشق خودت و این جوان ها می‌آیم اینجا بخاطر صفا و مهربانی‌ات!» کمی می‌نشیند و خستگی اش که در ‌می‌رود از خودش برایمان می‌گوید:« 24 سال است که کارتون خوابم. تو این چند سال کسی حاضر نبوده نگاهم کند ولی این جوان ها من را می‌برند حمام, پشتم را لیف می‌کشند. موهای سرم را اصلاح می‌کنند. هیچ کس حاضر نمی‌شود موهای ما را اصلاح کند می‌گویند کثیفی!ولی اینجا و آدم های اینجا فرق دارند. »

یه روزی خودم هم معتاد بودم ولی حالا شدم خادم!

جوان است و گاهی می‌آید اینجا برای اصلاح موهای مهمان ها. به اعتقاد خودش اینجا به داد هم‌درد هایش می‌رسند! منظورش را از این جمله متوجه نمی‌شوم. می‌پرسم منظورتان چیست؟! از گذشته اش می‌گوید:«این ها هم‌دردهای من هستند؛ 12 سال پیش مثل همین ها بودم! یک روزی از یک نفر عشق و محبت گرفتم و به زندگی برگشتم و الان اینجا هستم! یک نفر از این بنده های خدا از من محبت بگیرد و به زندگی برگردد برای من کافی است. هیچ وقت هم برای برگشتن دیر نمی‌شود.»

سرما نخوری! برو تو سردت می‌شود

آدم هایی که از پله ها بالا می‌آیند با چند دقیقه قبل شان خیلی فرق دارند. محاسن و موهایی مرتب و چهره هایی تمیز و خندان. حوله تن‌پوش به تن کرده اند و به محض اینکه از پله ها بالا می‌آیند. فاصله حیاط تا داخل تکیه‌ را سریع طی می‌کنند که سردشان نشود. بعضی ها هم دلشان می‌خواهد بایستند و یک لیوان دیگر چای بخورند. به قول خودشان بعد از حمام می‌چسبد.

تازه از حمام آمده. ایستاده است در حیاط و چای می‌خورد. در افکارش غرق است. آقای هلالی صدایش می‌زند و می‌گوید:« سرما نخوری! برو تو. سردت می‌شود.» لبخند می‌نشیند روی پهنای صورتش. خوشش می‌آید. از این که کسی به فکرش باشد از اینکه کسی نگرانش باشد ذوق می‌کند. می‌گوید:«چشم چشم الان می‌روم.» بعد هم با سرعت می‌رود داخل.


حالا واسه ی خودم آقا شدم!

گوشه ای از حسینیه چند خادم مشغول مرتب کردن و تفکیک لباس هایی هستند که در پلاستیک های بزرگ قرار گرفته. می‌پرسم ماجرای این لباس ها چیست. یکی از خادم ها پیراهنی که در دست دارد را مرتب می‌کند می‌گوید:«اینها را مردم می‌فرستند. ما فراخوان می‌دهیم و هرکسی، لباسی را که نخواهد و قابل استفاده باشد برایمان می‌فرستد. اگر سالم و قابل استفاده باشند می‌گذاریم برای خانه به دوش و معتادان عزیزی که چهارشنبه ها به تکیه ‌می‌آیند. اما اگر مناسب نباشند. می‌فرستیم برای بازیافت. لباس های شخصی را که حتما باید نو باشد مثل جوراب و زیرپوش از تولیدی هایی که خیر هستند با قیمت کمتر تهیه می‌کنیم.» از هر طرح و رنگی لباس به چشم می‌خورد. بعضی های‌شان کاملا نو هستند و معلوم است جز یک بار اصلا استفاده نشده است. لباس های زنانه و بچگانه میان آنها توجهم را جلب می‌کند. قبل از اینکه چیزی بپرسم. می‌گوید:« این ها را هم مردم می‌فرستند. جدایشان می‌کنیم و روزهای پنجشبه و یکشنبه خانواده هایی که توان خرید لباس را ندارند و احتیاج دارند. می‌آیند نگاه می‌کنند و هرچه مناسب باشد برمی‌دارند.»

هر کس از حمام می‌آید. سراغ آن قسمت از تکیه را می‌گیرد که لباس ها هستند. به سلیقه خودشان لباس انتخاب می‌کنند و می‌پوشند. تازه از حمام آمده. روی صندلی منتظر نشسته تا خادم ها برایش لباس بیاورند. یکی از خادم ها یک پیراهن چهارخانه آبی با یک شلوار جین سرمه ای برایش می‌آورد و کمکش می‌کنند تا بپوشد. با حوصله دکمه هایش را می‌بندد. آستین هایش را تا می‌زند و جوراب هایش را پایش می‌کند. لباس ها را که به تن می‌کند نگاهی به سر تا پای خودش می‌اندازد. از ته دلش می‌خندد و می‌گوید:« وای چقدر این خوبه. چقدر دوستش دارم. حالا واسه ی خودم آقا شدم!» اصلا خنده های اینجا دلیل کوچکی دارند. دلیلی به اندازه یک پیراهن چهارخانه!

اینجا برایم خانه است و آدم هایش خانواده ام!

سفره ای وسط تکیه پهن شده. هرکس لباس هایش را می‌پوشد. می‌نشنید کنار سفره و غذا برایش ‌می‌آورند. یکی از مهمان ها نان اضافه می‌خواهد و آب. نشسته ام برای شنیدن حرف هایشان. لقمه ای می‌گذارد در دهانش و بعد می‌گوید:« هیچ جا آنقدر به ما احترام نمی‌گذارند. خدا می‌داند این غذا چقدر به من می‌چسبد چون با عزت و احترام برای‌مان می‌‍آورند.» آنچه که این آدم ها را اینجا جمع کرده. نه غذاست نه دوش آب گرم و نه جای نرم. فقط احترام است و مهربانی. این را می‌توان از تک تک جمله هایشان فهمید. از یکی می‌پرسم همیشه می‌آیی اینجا؟! به نشانه تایید سر تکان می‌دهد. دوباره می‌پرسم چرا؟! نگاهی به در و دیوار تکیه‌ می‌کند. بعد از کمی سکوت می‌گوید:«اینجا برای من آرامش دارد وقتی میام اینجا انگار آمده ام پیش خانواده ام. اینجا را دوست دارم. اصلا اینجا همه یکدیگر را دوست دارند .داستانش با بیرون فرق دارد . صفا و صمیمت اینجا را هیچ جا ندارد. خادم ها به ما احترام می‌گذارند. واقعا برای ما ارزش قائل می‌شوند برعکس بقیه »

می‌خواهم اعتیادم را ترک کنم!

رو به روی تمثال امیرالمومنین می‌ایستد دستش را به نشانه احترام روی سینه می‌گذارد. زیرلب چیز هایی می‌گوید. شاید هم درد و دل می‌کند. نمی‌دانم! چند دقیقه ای می‌گذرد هنوز چشم هایم متوجه اوست. وضو می‌گیرد و نماز می‌خواند. چند دقیقه ای می‌نشیند پای سجاده. دوباره سر به سجده می‌گذارد. سرش را که از سجده برمی‌دارد. رو به یکی از خادم ها می‌کند و می‌گوید:« من می‌خواهم ترک کنم به امیرالمومنین قسم ترک می‌کنم» قرار می‌شود فردا بیاید تا برود کمپ ترک اعتیاد. خادم ها می‌گویند اینجا هرکس بخواهد ترک کند. با هزینه تکیه گاه به کمپ معرفی اش می کنیم.

کسی حاضر نبود زخم هایم را مداوا کند!

قصه به همین جا ختم نمی‌شود. مهربانی خادم های تکیه‌ فراتر از آن است که فکر می‌کردم. اینجا به جز زخم های دل ،زخم های تن را هم مداوا می‌کنند. پایش حسابی ورم کرده. به سختی راه می‌رود. چند خراش و زخم روی پایش سر باز کرده. کمکش می‌کنند تا بنشیند. زخمش را مداوا می‌کنند و برایش پانسمان می‌بندند. درد دارد. این را می‌شود از چشم هایش فهمید. مداوایش که تمام می‌شود تشکر می‌کند و می‌گوید:« اگر جایی غیر از اینجا بود کسی حاضر نمی‌شد زخمم را ببندد.» قطره اشکی از گوشه چشم هایش سرازیر می‌شود. نمی‌دانم از شدت درد است یا از شیرینی محبتی که به جانش نشسته!

هیئت ها سنگری برای خدمت به مردم

توجه ام به آقای هلالی جلب می‌شود گوشه ای از حسینیه نشسته و استراحت می‌کند. از همان اول که آمده‌ام پا به پای خادم ها کار کرده است. فرصت را مناسب می‌بینم و از ایشان می‌خواهم درباره تکیه‌گاه برایم بگوید. خسته است اما قبول می‌کند. می‌گوید:« اگر امروز هیئت ها سنگری برای خدمت به مردم نباشد قطعا ما در روز قیامت پاسخی برای امام حسین علیه السلام نداریم. مردم گرفتاری های زیادی دارند.من فکر می‌کنم خیلی از مشکلات مردم را همین هیئت ها می‌توانند رفع بکنند و مشکل گشایی کنند. ما در سطح کشور مناطقی مثل هرندی داریم که متاسفانه با معظلات اجتماعی دست و پنجه نرم می‌کنند. من معتقدم هیئت ها می‌توانند خیلی موثر باشند و این اتفاق قشنگ را رقم بزنند و حال مردم را خوب کنند.

در تکیه گاه « آقامرتضی علی» هرشب سفره امام حسن مجتبی برپاست و مردم تشریف می‌آورند. بخصوص قشر کم‌برخورد‌ دار و آسیب‌پذیر جامعه یا آسمان خواب ها. روزهای چهارشنبه هم خیلی ویژه تر برنامه حمام و اصلاح دارند. از طرفی 480 تا خانوار تحت پوشش تکیه هستند و به صورت مستمر برایشان ارزاق فرستاده می‌شود. اگر بیماری داشته باشند پیگیر بحث درمان شان می‌شویم. در تکیه‌گاه هم، محلی را قرار دادیم به نام «شفاخانه حضرت زهرا سلام الله علیها» که به افراد نیازمند به صورت تقریبا رایگان خدمات دندانپزشکی ارائه می‌شود. هزینه ای که از آنها گرفته می‌شود حدودا 5 هزار تومان است که به جهت حفظ کرامت انسانی شان جلوی خانواده و بچه هایشان از آنها گرفته می‌شود.»

از آینده تکیه می‌گوید از کارهایی که قرار است انجام بدهند:«در دیداری که چند روز قبل با رئیس جمهور داشتیم. از ایشان خواستم که اگر بشود مکانی را در اختیار مجموعه ما قرار دهند تا بتوانیم در بحث ترک اعتیاد از آن استفاده کنیم. ایشان موافقت کردند. این روزها خیلی از خانواده ها می‌آیند و درخواست می‌کنند برای جوان های‌شان کاری انجام دهیم.
در کنار همه این کارها انشالله قصد داریم مکانی را ایجاد کنیم به نام «دولت‌سرای آقامرتضی‌علی» برای سالمندان. گاهی در این گرمخانه هایی که می‌رویم پیرمرد و پیرزن هایی هستند که توسط فرزندان شان رها شدند و در گرمخانه می‌خوابند. قرار است این افراد را سازماندهی کنیم و در دولت‌سرای آقامرتضی‌علی بیاوریم به طوری که آنجا را خانه خودشان بدانند و حس غربت نکند.
کسی که زیر سقف آسمان می خوابد و چیزی برای از دست دادن ندارد به آدم هایی که به آن محبت می‌کنند ،حس خوبی دارد و این حس خوب باعث می‌شود حال جامعه هم خوب بشود. ما مدت هاست محبت مان را نسبت به این آدم ها دریغ کردیم. وقتی که این احسان و مهربانی را می‌بینند یک دفعه می‌گویند من خیلی دوست دارم اعتیادم را ترک کنم.
خیلی از افرادی بودند که ترک کردند و به خانواده هایشان برگشتند. بعضی مواقع زنگ می‌زنند و احوال من را می‌پرسند. از شب عید تا حالا 13 نفر را فرستادیم کمپ. هر چند این کمپ ها مربوط به ما نیست و فقط هزینه اش را تکیه گاه می‌دهد. اما انشالله در کمپی که قرار است خودمان راه بیاندازیم. قرار است اتفاق های دیگری رقم بزنیم. اینکه بتوانیم برایشان کاری فراهم کنیم. حقوق شان را پس‌انداز کنیم تا هر زمان که به جامعه برگشتند سرمایه ای برای شروع زندگی جدید داشته باشند. از طرفی در تلاشیم برای اعتماد سازی با خانواده هایشان کارهایی صورت بگیرد و خانواده ها این افراد را بپذیرند. اینطور نیست که فقط بیایند اینجا و لباس بپوشند و غذا بخورند.»

دغدغه اصلی اش اعتیاد است ؛می‌گوید:«متاسفانه خیلی از نوجوان ها درگیر اعتیاد شدند. مواد مخدرهایی که مستقیم با روان افراد سر و کار دارد من فکر نمی‌کنم دشمن دیگر از این بهتر بتواند فعالیت کند. حتما آینده ای برای این اعتیاد جوان ها در نظر دارند و اگر ما امروز به فکر نباشیم و راه علاجی برایش پیدا نکنیم قطعا در آینده مشکلات بزرگ تری پیش می‌آید.»

دلش می‌خواهد در همه محله ها یک تکیه‌ باشد و این را الگو برداری از کرامات امام حسن علیه السلام می‌داند:«همه ی آرزوی من این است که این تکیه ها در کل کشور گسترده تر بشود با هدف تعظیم شعائر، روضه اهل بیت (ع)و خدمت به مردم. البته خبر دارم که چند جای دیگر هم شروع کردند و این کار را انجام می‌دهند. بعضی ها هم می‌آیند و امکانات ندارند برای این کار. هیئت فقط سینه زنی و روضه نیست باید از انرژی بچه های هیئتی به جهت خدمت به دین و امام زمان استفاده کنیم.
انشالله این سفره کرامت در همه محله ها پهن شود و این مهربانی بین مردم گسترش پیدا کند. من دعوت می‌کنم از همه هیئتی ها و مذهبی ها که نام امام حسن مجتبی(ع) را اینطور زنده کنند. ما همیشه می‌گوییم امام حسن علیه السلام غریب است ،اما پهن کردن همین سفره های کرامت ایشان را از غربت در می آورد . روزی برسد که این سفره را در مدینه پهن کنیم به حق آقا ابوالفضل(ع).»

هر هفته که می‌آیم اینجا حال دلم خوب می‌شود

ساعت تقریبا 2 نیمه شب است. رفت و آمد ها هنوز ادامه دارد. خادم ها اما همچنان سرپا ایستاده اند و خدمت می‌کنند. از چشم هایشان می‌توان بی‌خوابی و خستگی را فهمید، اما هر که می‌آید با لبخند به استقبالش می‌روند. کارمان کم‌کم دارد تمام می‌شود وسایلم را جمع می‌کنم تا بروم. از یکی از خادم ها می‌پرسم خسته نیستی؟ می‌گوید:« نه برای چی خسته باشیم! هر هفته که می‌آیم اینجا حال دلم خوب می‌شود. معتادان را که می‌شویم . نَفس خودم هم شستشو می‌شود. همین که برای من دعا می‌کنند خستگی ام را در می‌کند.»

انتهای پیام/

بیشتر بخوانید